ديروز اينجا برف ميباريد،مريم زنگيدوگفت باشوهرش ميرن برف بازي منم برم،دوسنداشتم ولي معرفتم نزاشت ن بيارم،وسط راه دوست شوهرشم اومد،خدايا اين از کجا پيداش شد،انقد فحشش دادم،اونجا اونا بازي ميکردنو من يگوشه نشسته بودمو فک ميکردم..ب اينکه اگه الان وحيد بود من انقد افسرده نبودم،گوشه گير نبودم،اگه بود خوشتبخترين آدم دنيا بودم..بعد يساعتم برگشتيم،ک امروز ي تل غريبه بهم زنگيدو گفت حسينم،فهميدم مريم شمارمو داده،اه..خدايا من تاکي بايد از رفيقام ضربه بخورم..؟خسته شدم
|
امتیاز مطلب : 214
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43