دوماه بعدش با نفيسه بهترين دوستم رفتيم پاساژ،وقتي از جلوي مغازشون رد شدم باصداي بلند گفت بياتو کارت دارم..ازش خجالت کشيدم،نرفتم..براي بار دوم ک ردشديم،اومد بيرون و گفت بابا يه ماهه تو فکرتم..تو رو خدا..و بعدش رفت تو مغازه..دنبالش رفتم و شمارشو داد..باچشمک کوچولو گفت وحيدم..واي خدا بهترين لحظه ي عمرم بود..با نفيسه سريع از پاساژ اومديم بيرون و بعد يک ساعت بهش زنگيدم،21مرداد..گفت اسمش وحيد..متولد27/6/71،آخرين بچه ي خونشونه،قبلا تهران بودن..منم همه چيزوگفتم..ولي ايکاش همه چيزو نميگفتم..نميگفتم که چقد دوسش دارم،نميگفتم که دوماهه به فکرشم نميگفتم..اي کاش..
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0