اومدم خونه،تنها بودم،عکسشو نگاه کردمو اشک ريختم،بش اس دادم،ج نداد،ب نازي گفتم بهش بگو من عاشقش بودم،همين و باي،رفتم حموم،تيغو برداشتمو دستمو بريدم،انقد زدم ک همه جا خون شده بود،يهو در حموم بازشد،نازي اومد تو..دعوام کرد،دستمو با لباسي ک اونجابود بست و رفتيم دکتر،بابام مغازه بودو نفهميد،سه تا بخيه زدن ب يکي از زخمام که خ عميق بود،بقيشم بستن،شب رفتم خونشون ک زنگيد با داداش وحيد حرفيد،اون گفت وحيد برنميگرده،سپيده بره دنبال زنگيش بهتره،اما ندونست ک زندگي من وحيده..
|
امتیاز مطلب : 205
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42