پنج شنبه با دخترعموم نازي رفتيم بيرون،گفتم نازي بيا يسر بريم پاساژ،گفت ن،اصرار کردم،اما کاش نميرفتم،تو اين سه ماه دوبار رفته بودم ک نديده بودمش،اما اون شب رفتيم ک ديدمش،داشت با دوستش ميحرفيد و ميخنديد،چقد دلم براش خنده هاش تنگ شده بود..قلبم تند تند ميزد،بغض کرده بودم،نازي گفت بيا بريم،رد شيم،نگاش نکن،بهش بفهمون برات مهم نيست..نتونستم،يدور زديم و برگشتني از روبروي مغازش رد شدم،نازي ميگفت داشت نگات ميکرد..اما فک نکنم اون مغرور تر از اين حرفاست..وسط راه نازي رفت پيش مخاطبش و من تنها شدم،زدم زير گريه،همه تعجب کرده بودن..ب داداشش اس دادم ک بهش بزنگم؟گفت ن.
|
امتیاز مطلب : 180
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36